کم سن بود، پونزده شونزده ساله. کمی سیاه سوخته و لاغر با مانتویی قهوهای که به تنش زار میزد و یه روسری مشکی ساده نخی که سعی کرده بود مرتب نگهش داره. سر چهارراه با اسپری شیشه پاککن و یه تی شیشه شور توی دستاش پشت چراغ قرمز ایستاده بود و از این ماشین به اون ماشین میرفت. سعی میکرد به محض نزدیک شدن به ماشینا با پاشیدن اسپری به شیشه جلوشون توی عمل انجام شده قرارشون بده و مجبورشون کنه اجازه بدن شیشه رو تمیز کنه.آماده بودم به محض چشم تو چشم شدن باهاش اشاره کنم من نمیخوام که راننده برلیانس قرمز کناری که چند تا پسر جوون کمی بزرگتر از خودش -شاید هیجده نوزده ساله- سوارش بودن بهش اشاره کردن. گره روسریش رو پشت سرش محکمتر کرد و با وسواس و جدیت همه جای شیشه رو برق انداخت. تموم که شد چراغ سبز شد، دختر به سمت راننده رفت تا پولش رو بگیره پسر اما شیشه رو بالا داد و با جریان ترافیک آروم راه افتاد، صدای خندههای پر از تمسخرشون رو میشنیدم و شکلکهایی که براش درمیاوردن رو میدیدم.
دخترک چند قدم که دنبال ماشین رفت فهمید پولی در کار نیست. بین ابروهاش اخم نشسته بود. قبل از اینکه ماشین سرعت بگیره اسپری توی دستش رو بالا آورد و با چند تا پیس شیشه ماشین رو پر از کف کرد و خونسرد مسیر خلاف ماشینها رو رفت. پسرای شاد و شنگول چند لحظه پیش غافلگیر شده بودن و عصبانی بودن ، جلوشون رو نمیدیدن و مجبور شدن همون وسط ترمز کنن . برف پاک کنا شروع به کار کردن و آب پاشیده میشد روی ماشینای پشتی، ماشینا بوق میزدن که حرکت کن، رانندههای پشتی بوق میزدن و فریاد میزدن که آب نپاش ماشینم رو لکه کردی... پسرا سرگردون و گیج از این بلبش جزیره...
ادامه مطلبما را در سایت جزیره دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : feisland بازدید : 91 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:42